آواره
نيمه شب بود و غمي تازه نفس ,
ره خوابم زد و ماندم بيدار .
ريخت از پرتو لرزنده ي شمع سايه ي دسته گلي بر ديوار .
همه گل بود ولي روح نداشت
سايه اي مضطرب و لرزان بود
چهره اي سرد و غم انگيز و سياه گويا مرده ي سرگردان بود !
شمع , خاموش شد از تندي باد ,
اثر از سايه به ديوار نماند !
کس نپرسيد کجا رفت , که بود , که دمي چند در اينجا گذراند !
اين منم خسته درين کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سايه ي خويشم ,
يا رب , روح آواره ي من کيست , کجاست ؟
+ نوشته شده در ۱۳۹۰/۱۱/۰۶ ساعت توسط مهسا
|